همیشه بازندههای بزرگ برای من قابل احترام تر از برندهها بودن.
یه لهستانی که ساعتها پشت یه دیواری سنگر میگیره و مقابل یک میلیون سرباز نازی تنهایی ایستادگی میکنه و بعد از شلیک آخرین گلولهی خشابش کشته میشه، دوندهای که توی المپیک با پای شکسته خودش رو کشون کشون تا خط پایان میرسونه و آخر از همه از اون خط عبور میکنه، بوکسوری که تا راند پونزدهم هزار بار زمین میخوره و بلند میشه اما توی راند آخر با امتیاز میبازه و با سر و صورت خونی به ستون گوشهی رینگ تکیه میده و نای رفتن به سمت رختکن رو نداره، پدری که برای تامین مخارج زندگی خانواده اش از صبح تا شب مثل سگ پاسوخته میدوه بلکه بتونه برای پسرش یا دخترش اون چیزی رو که خواسته اند تهیه کنه، یا پسری که سالها برای بدست آوردن دل معشوقه اش دست به هر کاری میزنه و دست آخر دختره راه خودش رو میگیره و میره.
این آدمها همیشه برای من عزیز بودن. حالا مهم نیست که گلوله شون تمام شده، یا درآمد پیک موتوری کفاف هزینهی دانشگاه دوتا بچه رو نمیده، یا قدرت مشتهای حریف بیشتر بوده، یا دختره دوست داشته با شخص دیگهای و شرایط دیگهای زندگی کنه! اصل بازنده بزرگ بودنه که برام قشنگه. بازندههای بزرگ همیشه یه غمیتوی چشمهاشونه که حتا وقتی میخندن هم دیده میشه. یک شبه صداشون خش دار میشه. آروم و کم حرف میزنن. طرف تو رستوران بهشون توهین میکنه، میتونن اون بابا و همهی رستوران رو به هم ببافند اما سکوت میکنن و مشت گره کرده شون رو از توی جیب شون بیرون نمیارن.
نمیدونم آخر متن ام رو چه جوری جم کنم، به ناچار ته اش رو باز میذارم. خودتون هرجور دوست دارید تمامش کنید.
"هنوز آنقدر که باید غمگین نیست
باید کسی را داشته باشم که ترکم کند."